آنها هم با دوتا تفنگ به همراه من، دیدم خیلی زننده است حالا مردم فکر میکنند که این آشیخ دزدی کرده است، من به آنها گفتم یک ماشین سواری بگیرید، گفتند ماشین سواری پولش زیاد است، گفتم پول آن را من میدهم؛ بالاخره یک ماشین سواری گرفتند و کرایه آن را من دادم، خیلی خوشحال شدند که حالا بر میگردند پول کرایه را هم میگیرند، مرا بردند در فرمانداری مسجد سلیمان تحویل بدهند، وقتی وارد فرمانداری شدیم دیدم یک نفر آمد جلو و گفت: "آقای منتظری به شهر ما خوش آمدی ! من " جلیلی کرمانشاهی " بخشدار اینجا هستم، فرماندار هم خیلی مرد خوبی است الان میآید"؛ به آنها هم گفت ایشان را تحویل بدهید و بروید. مامورین با آن بد اخلاقیهایی که باما کرده بودند خیلی جا خوردند، بعد آقای جلیلی که از جلیلی های کرمانشاه بود تلفن کرد فرماندار هم آمد، شخصی بود به نام " منوچهر تفضلی "، او هم خیلی احترام کرد و گفت من پسر خواهر دکتر اقبال هستم، بعد گفت شما اینجا کسی آشنا ندارید؟ گفتم یک قوم و خویشی اینجا داریم اما معلوم نیست خوششان بیاید من با این شرایط به خانه شان بروم، گفت نه شما باید منزل یک اهل علم باشید. ماشین لوکسی هم داشت، مرا سوار ماشین کرد و برد خانه مرحوم آقای حاج سید فخرالدین آل محمد که یک سید محترمی بود و آقا و روحانی شرکت نفت هم بود، از طرف شرکت نفت در خانه اش گاز و آب کشیده بودند. آنجا کسی از افراد عادی در خانه اش لوله کشی آب نداشت اما ایشان را چون عضو شرکت حساب میکردند در خانه اش آب لوله کشی کرده بودند، آدم بدی نبود، بالاخره به ایشان گفت آقا برایتان مهمان آورده ام. بعد یک روز رفت تهران وقتی برگشت آمد به دیدن من و گفت من در اول ملاقاتی که با شما داشتم به شما ارادت پیدا کردم و الان من خیلی ارادتم زیادتر شد چون آقای مهاجری -داماد آقای محمدی گیلانی - که از دوستان من میباشد گفتند من شاگرد آقای منتظری هستم و...؛ خلاصه فرماندار هر روز یا یک روز در میان میآمد از من احوالپرسی میکرد و مساله میپرسید، یک روز با رئیس ساواک آنجا آمد، شخصی بود به نام " سرهنگ سالاری "، او یک مقدار توهین کرد ولی ایشان مانع شد و گفت شما قدر این آقا را نمی دانید، خلاصه همه جا از من دفاع میکرد.
آقای حاج سید فخرالدین آل محمد یک اطاق بیرونی داشت، من در اطاق بیرونی ایشان بودم، البته حالا فوت شده -خدا رحمتش کند- روزها میآمد بحث طلبگی