منزل مال آقای نجاتی هم نبوده است. آقای دکتر واعظی گفت الان تلفن کردند و گفتند آقای خمینی را آزاد کردند، منزل آقای نجاتی است و مردم دارند به دیدن ایشان میروند، من تعجب کردم فوری دویدم خودم را به آنجا رساندم. ساواک آقای قمی و آقای محلاتی و آقای خمینی را آورده بود در آن خانه و رفت و آمد مردم را آزاد گذاشته بود، بعد از یکی دو ساعت دیده بودند که مردم خیلی رفت و آمد میکنند تصمیم آنها عوض شده بود، و شروع کرده بودند به کنترل کردن. سرهنگ وثیق رئیس پلیس تهران را مامور کنترل ایشان کرده بودند و گفته بودند کسانی که مثلا شخصیتی هستند مثل آقای شریعتمداری اینها بروند، اما از رفت و آمد بقیه مردم جلوگیری کنند. وقتی من رسیدم دو سه ساعتی گذشته بود، وثیق آنجا ایستاده بود و افراد خاصی را که آیت الله بودند میگذاشتند بروند و چون قیافه من آیت اللهی نبود نگذاشتند وارد منزل شوم، پاسبانها مردم را متفرق میکردند،من آنجا کنار یک درخت ایستادم و تعدادی از طلبه ها که مرا میشناختند اطراف من جمع شدند، یکی از پاسبانها آمد گفت آشیخ برو! گفتم کجا بروم ؟! گفت چرا اینجا ایستاده ای ؟ گفتم خیابان است کنارش ایستاده ام، گفت من میگم برو، گفتم خوب بگی، بعد دید یک عده اطراف من هستند، خلاصه سرو صدا شد، خود سرهنگ وثیق آمد و گفت بروید، گفتم خیابان مال توست یا مال کشوره ؟ تو نمی گذاری برویم خانه آقای خمینی من میخواهم همین جا بایستم، گفت چکار داری ؟ گفتم هیچی میخواهم اینجا بایستم تماشا کنم. خلاصه دید من اینجا باشم یک عده دیگر را هم تحریک میکنم، گفت آشیخ تو هم بیا برو تو، من وارد منزل شدم و دو سه روز آنجا ماندم. در آنجا یکی از پذیرایی کنندگان شخصی بود به نام "سروان حسین عصار " که در بازداشت امام راننده ایشان از قم به تهران بوده است میگفت: "وقتی که ما آقای خمینی را گرفتیم با یک فولکس داشتیم میآمدیم تهران، من یک گوسفند نذر کردم برای حضرت عباس که این ماموریتم را بتوانم خوب انجام بدهم و آقای خمینی را تا تهران بتوانم برسانم !" میگفت: "در بین راه آقای خمینی اصرار میکرد که برای نماز صبح نگه دارم ولی من نمی توانستم، فقط یک جا نگه داشتم ایشان دستش را روی خاک زد و تیمم کرد و راه افتادیم !".
در این چند روز که ما آنجا بودیم غذا از بیرون میآوردند، و هر دفعه سی چهل نفر