صفحه ۲۳۵

ندارد. من رفتم جلوی آقای حاج سید احمد خسروشاهی نشستم، صدای ایشان بلند بود "جهوری الصوت " بود، گفت: آخر چطور این به آقای خمینی می‎رسد؟ من گفتم یواش صحبت کنید، ولی فهمیدم که تقریبا قضیه لو رفت، خلاصه ما از آقای حاج سید احمد خسروشاهی و بعضی آقایان دیگر امضا گرفتیم که مجموعا سی و دو یا سی و سه امضا شد -در بعضی از جاها دیدم نوشته است بیست و دو امضا که غلطاست، ظاهرا سی و سه امضا بود- بعد یواشکی به آقای امینی گفتم: "من جلوی هفت هشت نفر نشستم امضا گرفتم و این قضیه لو رفت ممکن است متن تلگراف با امضاها از دستمان برود، ما را بگیرند به جهنم اما ما با زحمت و خون دل این امضاها را گرفته ایم "، یواشکی که کسی نفهمد آن را گذاشتم در جیب آقای امینی و گفتم از من فاصله بگیرد. اتفاقا پیش بینی من درست درآمد، از جلسه که بیرون آمدیم از هم جدا شدیم، من جلوتر رفتم در صحن حضرت عبدالعظیم، آنجا مرا گرفتند، بردند ساواک گفتند: شما در منزل شریعتمداری اعلامیه پخش می‎کرده اید، مرا تهدید به شلاق کردند، البته شلاق نزدند، توپ و تشر و فحش و این جور چیزها زیاد بود، بعد با همان لباسهایم مرا به داخل یک حمام داغ بردند، یک سرهنگ به نام " سرهنگ رحمانی " بازجوی من بود اول گفت حمام را داغ کردند، آن قدر بخار کرده بود که تمام لباسهایم به بدنم خیس شد،مرا به آن حمام برد و رفت، پسری آنجا بود در سوراخی را باز کرد، یک ظرف آب آورد، گفت این ظرف آب را بگیر تشنه ات می‎شود، آب را داد. حدود یک ساعت و نیم بعد دو باره سرهنگ آمد مرا زیاد تهدید کرد و گفت آن رفیق تو را گرفتیم آوردیم، گفتم رفیقم کیه ؟ گفت او همه چیز را گفته و تو هم باید بگویی ! گفتم من چیزی ندارم بگویم -می دانستم اینها یک دستی می‎زنند- گفت او همه چیز را گفته، گفتم ما چیزی نداشتیم که بگوید،اگر هم گفته بیخود گفته و به من ربطی ندارد.گفت خانه شریعتمداری با چه کسی سلام و علیک می‎کردی ؟ گفتم همه آخوندها با هم سلام و علیک می‎کنند، گفت هفت هشت هزار جمعیت همه با هم سلام و علیک می‎کنند؟ همه همدیگر را می‎شناسند؟ گفت رفیقت همه مطالب را گفته،من ته دلم گفتم نکند آقای امینی را گرفته باشند اما منکر شدم، خلاصه دیدند چیزی به دست نیاوردند من را با مقدمات و گفتگوهایی آزاد کردند. آقای امینی بعدا گفت من تا دیدم تو را گرفتند رفتم داخل مدرسه لاله زاری و تلگراف را لابلای یکی از درختهای

ناوبری کتاب