صفحه ۱۸۱

محمد ذوالفقاری آمده است برود اصفهان آمده پیش من و از من خواسته که سفارش او را به علمای اصفهان بکنم، از فرمایش آیت الله بروجردی نتیجه گرفتم که در شما یک رگ مذهبی وجود دارد روی این اصل حاضر شدم اینجا بیایم و الامن آدمی نیستم که اینجاها بیایم،بزرگتر از تو هم از من دعوت کند من نمی روم، چهارتا بهایی آمده اند بیخ گوش شما چهارتا کلمه حرف زده اند، فکر می‎کنی من امنیت کشور را به هم زده ام، از ماه رمضان که آقای فلسفی سخنرانی کرده مردم خو نشان به جوش آمده و تا حالا هم امنیت این منطقه و نجف آباد را من حفظ کرده ام و الامردم می‎خواستند بریزند خانه های بهاییها را خراب کنند همه را بکشند امنیت آنها را من حفظ کرده ام، اصلا من دیگر به نجف آباد نمی روم از همین جا می‎روم به قم، از این به بعد امنیت آن منطقه باشما اگر توانستید با همه نیروها و قوای مسلحتان امنیت آن منطقه را حفظ کنید! خداحافظ شما!" این را گفتم و بلند شدم که بیایم بیرون. با این برخورد یکدفعه او جا خورد، انتظار چنین برخوردی را نداشت، گفت آقا من که غرضی نداشتم، من مخلص شما هستم، بفرمایید بنشینید و خلاصه کوتاه آمد. بعد گفتم چهارتا بهایی آمده اند اینجا برای شما جو درست کرده اند شما هم باورتان آمده است، اگر من نبودم مردم تا حالا خانه های اینها را خراب کرده بودند، هر تکه گوشت بهاییها دست یک کسی بود، من جلوی آنها را گرفتم، حالا عوض اینکه از من تقدیر و تشکر بکنید این جور برخورد می‎کنید! بالاخره جلسه جالبی بود.

در آن زمان بیشتر افراد در مقابل اینها خاضع بودند، آن جلسه جلسه مهمی بود چندتا سرهنگ و سرتیپ در آن جلسه بودند، گو یا سران شهر اصفهان در آنجا کمیسیون داشتند، بالاخره در نهایت معذرت خواهی کردند گفتند ما می‎خواهیم یک وقت آشوب و خونریزی نشود، گفتم ما هم همین را می‎خواهیم، ما در حفظ امنیت از شما سهم بیشتری داریم، اگر شما دزدها را می‎گیرید ما راهی را به مردم یاد می‎دهیم که کسی دزدی نکند. البته بعدا معلوم شد سران بهاییها در ارتباط با جریان نجف آباد خیلی اعتراض کرده بودند و بعضی از سران و امرای ارتش که بهایی بودند به شاه نامه نوشته بودند که فلانی اوضاع نجف آباد را به هم زده است.

"پیوست شماره 4"

ناوبری کتاب