صلات الجمعه و المسافر" یا مثلا مساله "اجتماع امر و نهی " را یادم هست خیلی طول کشید ایشان روز اول مبنای خودش را گفت بعد جوانب مساله را مورد بحث قرار داد، بعد که تمام شد و رفت سراغ مساله بعدی من یک پنج شنبه و جمعه به خودم فشار آوردم مطالب را جمع و جور کردم و نوشتم، سبک نوشتن من به این شکل بود. ایشان هم پیش افراد گاهی از نوشته های من تعریف میکرد، بعد صحبت چاپ آن شد، من که پول نداشتم کسی هم آن وقتها نبود که با سرمایه خودش این قبیل کتابها را چاپ کند، الان شما میبینید که مطبوعات و چاپ کتابها این قدر زیاد رونق پیدا کرده،آن وقت به این شکل نبود، چاپ کتاب بانی میخواست، تا اینکه آقای حاج آقا مهدی حائری تهرانی که سرمایه مختصری داشتند و با علامه طباطبایی در چاپ کتاب همکاری میکردند گفتند ما یک مقدار از هزینه آن را تامین میکنیم، من هم نیم دانگ خانه در نجف آباد داشتم فروخته بودم پولش دستم بود، بالاخره بنا شد در هزار نسخه "نهایه الاصول " را چاپ کنیم، مقداری از سرمایه اش مال من بود مقداری از علامه طباطبایی مقداری هم از آقای حائری، کتاب را برای چاپ دادیم به چاپخانه آقای برقعی، بعد بعضی میگفتند که ایشان در ابتدای آن چند کلمه تقریظ بنویسند، ایشان خودشان فرمودند: "فرد موجهی نظیر آقای گلپایگانی در این زمینه چیزی از من بپرسد و من در جواب او چیزی در تایید این کتاب بنویسم و..."، من گفتم اصلا تقریظ نمی خواهد چون اگر نوشته خوب باشد جای خودش را باز میکند و اگر خوب نباشد تقریظ هم فایده ای ندارد، ایشان خوشحال شدند که من گفتم تقریظ نمی خواهد، و جزوه به جزوه که چاپ میشد میآوردم ایشان میخواندند، خوشحال بودند که اولین کتابشان چاپ میشود، البته ایشان کتابهای دیگری هم داشتند ولی گو یا مایل نبودند که آنها را به چاپ برسانند. حالا چاپ این کتاب هم داستانی دارد، و آن اینکه در وسطهای کار یک وقت دیدیم آقای حاج آقا محمد مقدس متوفای سال 1378 ه. ق، مدفون در تکیه مقدس تخت فولاد اصفهان. -که از علمای اصفهان و وکیل آقای بروجردی بود و در ایام تحصیلی میآمد به قم و در درس آقای بروجردی شرکت میکرد و با ما هم رفیق بود- آمد در چاپخانه برقعی من را پیدا کرد و گفت آقای بروجردی میرفتند برای درس، جلوی مسجد عشقعلی درشکه اش را نگه