بود، ازغندی بود، گفتند: آقای منتظری شما حق نداری به عقب نگاه کنی، بعد به آقای آذری گفتند جریان را تعریف کن، گفت: بله یک جلسه ای بوده افرادش یازده نفر به این اسامی بودند و ایشان هم جزو این جلسه بود و اساسنامه هم برای این جلسه بود و...، بعد به من گفتند: شما ایشان را میشناسی، من هم فوری برگشتم به پشت سرم نگاه کردم، با عتاب و تندی گفتند: چرا نگاه کردی ؟ گفتم: آخه تا من کسی را نبینم نمی شناسم، گفتند: مگر از صدایش نشناختی ؟ گفتم: اتفاقا حدس زدم فرد دیگری باشد!، بالاخره گفتم: بله ایشان آقای آذری هستند، ایشان از فضلای حوزه علمیه قم هستند و حافظ قرآنند، گفت: فرمایشات ایشان را قبول داری ؟ گفتم: یک قسمت از آن را بله یک قسمت را نه، گفت: یعنی ایشان دروغ میگوید؟ گفتم: البته ایشان معصوم نیست، آدم خوبی است ولی معصوم نیست، ما جلسه داشتیم ولی برای اصلاح حوزه و کتابهای حوزه بوده است، اما این اساسنامه که ایشان میگوید من اصلا خبر ندارم، گفتند: چطور در جلسه بوده ای و خبر نداری ؟ گفتم: بالاخره خبر ندارم؛ آقای آذری وقتی دید من اصل جلسه را قبول کردم و اساسنامه را قبول نکردم گفت: بله همه اساسنامه در جلسه خوانده نشد، یکی دو ماده اش یکی دو ساعت خوانده شد و رفقا گاهی در جلسه نبودند گاهی دیر میآمدند، ممکن است آن وقت که این را میخواندیم ایشان غایب بوده یا هنوز نیامده بود، اساسنامه در جلسه خوانده شده اما در وقتی که خوانده شد ایشان هم بوده یا نه، من این را نمی توانم بگویم ! در اینجا ازغندی