است؛ حضرت سلمان را به طرف مرکزی که انوشیروان حکومت میکرد هدایت کردند، سلمان فرمود: آنجا برای من مناسب نیست، آمد در بازاری که مرکز تجمع مردم بود، در آنجا دکانی بود، سلمان گفت: صاحب این محل را حاضر کنید، وقتی او را حاضر کردند سلمان گفت: این محل را به من اجاره میدهی ؟ گفت: بلی، سلمان آن محل را اجاره کرد و گفت: همین جا برای من بس است، پوستی داشت زیرش انداخت و آفتابه ای داشت که با آن تطهیر و وضو انجام میداد، یک عصا هم دستش بود، و گفت: به مردم بگویید هر کسی با من کار دارد اینجا بیاید، سلمان به کارهای مردم رسیدگی میکرد، قضاوت میکرد، خلاصه به کار خود مشغول بود تا این که زمانی سیل آمد و شهر را فرا گرفت، تمامی مردم نگران خانه و اموال و اثاثیه خود بودند و داد و فریاد میکردند، حضرت سلمان هم اثاثیه اندک خود را برداشت و روی یک بلندی رفت و فرمود: "هکذا ینجوا المخففون یوم القیامة" این گونه سبک باران در قیامت نجات پیدا میکنند.
خوابی امیدوار کننده
بیش از چهل سال پیش خواب دیدم حضرت حجت (عج)ظهور کرده و از مکه ندا سر داده اند،با طی الارض رفتم مکه، در همان عالم خواب، برادران من که کوچکترند بامن بودند. در رکاب حضرت راه افتادیم به طرف کوفه، جمعیت زیادی هم باپای پیاده درحرکت بودند.تا اینکه به رودخانه بزرگی رسیدیم که عرض آن بیشتر از 8