صفحه ۳۰

است؛ حضرت سلمان را به طرف مرکزی که انوشیروان حکومت می‎کرد هدایت کردند، سلمان فرمود: آنجا برای من مناسب نیست، آمد در بازاری که مرکز تجمع مردم بود، در آنجا دکانی بود، سلمان گفت: صاحب این محل را حاضر کنید، وقتی او را حاضر کردند سلمان گفت: این محل را به من اجاره می‎دهی ؟ گفت: بلی، سلمان آن محل را اجاره کرد و گفت: همین جا برای من بس است، پوستی داشت زیرش انداخت و آفتابه ای داشت که با آن تطهیر و وضو انجام می‎داد، یک عصا هم دستش بود، و گفت: به مردم بگویید هر کسی با من کار دارد اینجا بیاید، سلمان به کارهای مردم رسیدگی می‎کرد، قضاوت می‎کرد، خلاصه به کار خود مشغول بود تا این که زمانی سیل آمد و شهر را فرا گرفت، تمامی مردم نگران خانه و اموال و اثاثیه خود بودند و داد و فریاد می‎کردند، حضرت سلمان هم اثاثیه اندک خود را برداشت و روی یک بلندی رفت و فرمود: "هکذا ینجوا المخففون یوم القیامة" این گونه سبک باران در قیامت نجات پیدا می‎کنند.

خوابی امیدوار کننده

بیش از چهل سال پیش خواب دیدم حضرت حجت (عج)ظهور کرده و از مکه ندا سر داده اند،با طی الارض رفتم مکه، در همان عالم خواب، برادران من که کوچکترند بامن بودند. در رکاب حضرت راه افتادیم به طرف کوفه، جمعیت زیادی هم باپای پیاده درحرکت بودند.تا اینکه به رودخانه بزرگی رسیدیم که عرض آن بیشتر از 8

ناوبری کتاب