صفحه ۲۹۷

آوردند، آن وقت من سه چهار ماه بود که در سلول بودم و می‎توانستم در راهرو بروم و بیرون را نگاه کنم، وقتی ایشان را می‎آوردند من دیدم خیلی ناراحتند و سرشان را پایین انداخته اند، گفتم: السلام علیک یا ذااللحیه الطویله ! ایشان یکدفعه سرش را بلند کرد و دید من هستم خیلی خوشحال شد و گفت: وعلیکم السلام، بعد با لحن شوخی گفت: و لحیه طویله عریضه، الضرط فی امثالها فریضه و بکلی از گرفتگی بیرون آمد. بعد ایشان را به سلول بردند و در را بستند. یک کتاب دعا می‎خواست به او دادیم، بنا کرد دعاخواندن و گریه و زاری کردن، آقای ربانی فهمید خودش را یک جوری رساند پشت سلول و گفت: باباجون اگر ملائکه و جنود خدا بخواهند تصمیم بگیرند یک شبه که تصمیم نمی گیرند، آخه این قدر اینجا دعا و گریه ندارد اینجا باید خندید. ما اصلا سیاستمان همین بود، چون می‎دیدیم اگر بخواهیم خیلی دعا و گریه راه بیندازیم اینها خوشحال می‎شوند و تصور می‎کنند ما خود را باخته ایم. آن روز من به آقای ربانی گفتم آقای سعیدی چنین شعری خواند، آقای ربانی گفت: آقای سعیدی کجایی برای انجام فریضه آمده ام !. این صدا به گوش آقای فروهر رسید، او هم گفت: آقای سعیدی، ما هم برای انجام فریضه حاضریم !، آقای سعیدی هم معطل نکرد و گفت: البته سبیل بلند هم همان ملاک ریش بلند را دارد!.

باید یک شیطانی باشد تا باطن ما بروز کند

اگر شیطان بر ما مسلط نباشد، باطن و درون ذات ما خیلی روشن

ناوبری کتاب