ربانی شیرازی را در یک قسمت بردند و مرا در جای دیگر، آنجا که آقای ربانی را برده بودند محمد هم در آن قسمت بوده، محمد را خیلی شکنجه کرده بودند به طوری که آقای ربانی اعتراض کرده بود. در نتیجه محمد را از دیگران جدا کرده بودند و برده بودند در پاسدارخانه کنار مامورین، من هم از این قضایا خبر نداشتم تا اینکه یک روز سربازی آمد سر من را اصلاح کند اسم من را پرسید، گفتم: من منتظری هستم، گفت: یک منتظری هم در پاسدارخانه است، بعد که نشانی داد من فهمیدم که محمد آنجاست.
یک روز هم مرا بردند به عنوان بازجویی دیدم محمد هم در آن اطاق است، بازجو شروع کرد به محمد فحش دادن فحشهای چارواداری و رکیک، بعد شروع کرد با سیلی بر گوشهای او کوبیدن، با این کار میخواستند روحیه مرا بشکنند. محمد را در قزل قلعه خیلی شکنجه کردند، یک بار او را برهنه روی بخاری روشن نشانده بودند، البته نه آن روز جلوی روی من بلکه یک روز دیگر، خود محمد میگفت: وقتی من را روی بخاری نشاندند من گفتم: یا امام زمان، ازغندی بازجو شروع کرد نعوذ بالله به امام زمان (عج) فحش دادن، من این آیه را خواندم: یا نار کونی بردا و سلاما علی ابراهیم در همان حال احساس کردم درد آرامش پیدا کرد.گوشه ای از شکنجه ها از زبان شهید محمد: ... آنقدر سیلی های پی در پی در جلسات بازجویی به سر و صورتم زدند که شنوایی کامل گوشم را از دست دادم... به جد میتوانم بگویم سیلی ها از 300 - 400 تجاوز کرد... آنقدر با شلاق بر بدنم میکوبیدند که تا یک ماه آثار آن بر بدنم یافت میشد، به هر جا که میخواستند میزدند، از پشت گردن و کف دست و بازوان و شانه گرفته تا کمر و ران و نشیمن گاه... شب دوشنبه 45/1/7 بعد از شکنجه های زیاد پیش و بعد از ظهر، ساعت 9 شب آقای ازقندی وارد شد و گفت امشب نوشتنی نداریم و حساب قانون هم در کار نیست فقط باید اقرار کنی و با زور و شکنجه از تو اقرار خواهم گرفت. آن شب هم آنقدر شکنجه داد که حساب ندارد، پس از آن با زور شلوار مرا در آورد و نشیمن گاه مرا به بخاری که بدنه آن سرخ بود چسبانید. جلوی من میایستاد و دستهای مرا میگرفت و با وضعی که ناگفتنی است آن عمل را انجام میداد. در آن حال آیه شریفه (یا نار کونی بردا و سلاما) بر زبانم جاری شد و با وجود زخم ها و تاول های زیاد معجزه قرآن آشکار شد و درد آن ناچیز. (فرزند اسلام و قرآن، ج 1، ص 44).