ربانی شیرازی، مهدوی کنی، هاشمی رفسنجانی، حسن لاهوتی و محی الدین انواری را هم آوردند که آقایان هاشمی و لاهوتی با پاهای مجروح از شلاقهای سیمی به زحمت راه میرفتند. بعد از تحمل شش ماه فشارهای سلول انفرادی به قدری در آن شب به ما خوش گذشت که من هنوز لذت ملاقات جمعی آن شب را فراموش نمی کنم؛ و بالاخره چند روز با هم به گفت وشنود و بحثهای علمی و تاریخی و فکاهی گذراندیم.
یک روز ما را متفرق کرده و هر دو نفر را به یک سلول بردند، که ظاهرا منظورشان شنودگذاری در اطاق تجمع ما بود، و سپس همه ما را به کمیته بردند و در آنجا مقدمات خشونت نمایان شد و اصرار بر تعویض لباس و پوشاندن لباس زندان را داشتند که افراد مقاومت میکردند و در این اثناء فریاد مرحوم آقای طالقانی به جمله "رسولی کجاست" به عنوان اعتراض بلند شد (رسولی یکی از بازجوهای آشنا بود) و بالاخره از تعویض لباسها صرف نظر کردند و ما را نزد عضدی رئیس بازجوها بردند، و در آنجا حرفها بوی تهدید و خشونت داشت. در این هنگام مرحوم آقای طالقانی سراغ دخترش اعظم خانم را که در زندان بود گرفت و عضدی گفت: "با اجازه شما به او زندان ابد داده ایم !" و ایشان بسیار متأثر شدند چون علاقه خاصی به وی داشت، و غرض عضدی هم کوبیدن روحیه آن مرحوم بود.
من هم سراغ سیدهادی هاشمی (دامادم) را - که او هم در زندان بود - گرفتم. عضدی گفت میخواهید او را ملاقات کنید؟ گفتم بد نیست؛ مرا در اطاقی بردند و او را با پای مجروح که به سختی راه میرفت آوردند و نیم ساعتی ملاقات داشتیم.
و آخرالامر پس از تمام شدن سناریوی جدید دوباره جمع ما هفت نفر را محترمانه به اوین برگرداندند، و آقای انواری با لحن مطایبه و شوخی به زبان عربی روضه بردن به کمیته و صحنه های آنجا را میخواند و وسیله تفریح ما شده بود.
یک روز من گفتم چطور دولت ایران شهرهای قفقاز را که از ایران تصرف شده از دولت شوروی مطالبه نمی کند، فردای آن روز سرهنگ وزیری رئیس زندان نزد ما آمد و در ضمن دیدار گفت: ایران در مقابل شوروی قدرت ندارد که شهرهای خود را مطالبه نماید. معلوم شد در اطاق ما شنودگذاری شده و همه صحبت ها و شوخی ها و سیاست بافی های ما را گوش میکرده اند.