خود میداند ذات خود را نیز مییابد؛ بلکه ذات خود را در رتبه پیش از ادراکات و حرکات مییابد، به گونه ای که اگر فرضا از آسمان و زمین و بدن و اعضا و جوارح خود غفلت کند و در خود فرو رود باز ذات خود را مییابد - و به اصطلاح به ذات خود علم حضوری دارد و خود ذات برای خودش حاضر است، و حقیقت علم حضوری برای عالم معلوم است - پس اگر ذات او یک سلول خاص میبود میبایست آن سلول خاص با همه خصوصیاتش برای او حاضر باشد و خودش خودش را بیابد، در صورتی که چنین نیست. و به شکل قیاس منطقی میگوییم: "من ذات خود را مییابم، من هیچ سلول خاصی را نمی یابم" نتیجه میدهد: "ذات من سلول خاصی نیست".
به علاوه اگر بر سطح یک ماده صورتها و نقش های گوناگون پیاپی وارد شوند، با ورود صورت دوم صورت اول هویت و تمایز خود را از دست میدهد، در صورتی که ما میبینیم این همه صورتها و معناهای گوناگون از مسیرهای مختلف بر صفحه ذهن ما وارد میشوند و همه از یکدیگر متمایز و جدا باقی خواهند ماند، پس معلوم میشود که هویت واقعی انسان که همه مدرکات را از مسیر ابزارهای مختلف دریافت میکند از سنخ ماده نیست. وانگهی پس از ثبوت این معنا که عامل همه ادراکات و حرکات در انسان یک واحد حقیقی است، طبعا باید از سنخ ماده نباشد؛ زیرا جسم، واحد حقیقی نیست چون دارای اجزایی است که همه از یکدیگر غایب اند.