صفحه ۱۶۳

داستان خود با عمرو بن عبید - عالم اهل سنت در بصره - و پرسشهای خود را از او بگو.

هشام گفت: به من خبر رسید که عمرو بن عبید در مسجد بصره جلوس دارد، به طرف او روانه شدم، در روز جمعه وارد مسجد بصره شدم ناگاه حلقه بزرگی از مردم را که عمرو بن عبید در آنها بود دیدم در حالی که با عبای سیاهی نشسته بود و مردم از او پرسش می‎کردند، از مردم خواستم به من جا بدهند، آنها جا دادند من در جلوی او بر زانو نشستم، پس گفتم: ای عالم من مرد غریبی هستم اجازه می‎دهید سؤالی بکنم ؟! گفت: آری، گفتم: شما چشم دارید؟ گفت: آری، گفتم: با آن چه می‎کنی ؟! گفت: رنگها و اشخاص را می‎بینم، گفتم: بینی داری ؟! گفت: آری، گفتم: با آن چه می‎کنی ؟! گفت: بوها را استشمام می‎کنم، گفتم: دهان داری ؟! گفت: آری، گفتم: با آن چه می‎کنی ؟! گفت: مزه طعامها را می‎چشم، گفتم: گوش داری ؟! گفت: آری، گفتم: با آن چه می‎کنی ؟! گفت: صداها را می‎شنوم، گفتم: قلب داری ؟! گفت: آری، گفتم: با آن چه می‎کنی ؟! گفت: آنچه بر اعضا و حواس من وارد می‎شود با قلب می‎سنجم، گفتم: با این اعضا که داری از قلب بی نیاز نیستی ؟ گفت: نه، گفتم: چرا، با این که آنها صحیح و سالم می‎باشند؟ گفت: فرزندم اگر اعضا و حواس در چیزی که یافته اند تردیدی پیدا کردند به قلب برمی گردانند تا قلب تردید را برطرف نماید، گفتم: پس خدا قلب را قرار

ناوبری کتاب