"‏پیراهن سبز یوسف" از : ش . مهرمنش ‏


پیراهن سبز یوسف
"ش . مهرمنش "
 خبر رفتن آیت الله منتظری تکان دهنده و باورنکردنی بود... صبح بود که خبر را شنیدم . تکان خوردم . باور نکردم . منبع موثق بود; باور کرده بودم ولی نمی خواستم بپذیرم ! قرار نبود او برود... قرار بود بماند و صبح پیروزی را ببیند...

پدرم که همه این سالها به ایشان عقیده داشت و حتی هنگام حیات آیت الله خمینی مقلد آیت الله منتظری بود سالها پیش یک روز که من از توهینهایی که از دوستان ناآگاهم نسبت به آیت الله منتظری شنیده بودم خشمگین بودم ، برایم خاطره ای تعریف کرد. او گفت که در اوایل آن سالهای سیاه که آن نامهربانیها با این مهربان عزیزمان شده بود و دوستداران ایشان خیلی ناامید و درمانده شده بودند به کتاب خدا پناه برده ، نیت کرده و آنرا گشوده ; اشک در چشمانش جاری شده : (فلما ذهبوا به و اجمعوا أن یجعلوه فی غیابة الجب و اوحینا الیه لتنبئنهم بامرهم هذا و هم لایشعرون )، پس وقتی او را بردند و همداستان شدند تا او را در نهانخانه چاه بگذارند (چنین کردند) و به او وحی کردیم که قطعا آنان را از این کارشان در حالی که نمی دانند با خبر خواهی کرد.

آیه نوید پیروزی بود، هر چند پیروزی که بعد از سالها سختی و زندان و تهمت و بدنامی به دست می‎آید، اما بالاخره بدست می‎آید و همین اتفاقها هم افتاد. منتظری که از دوستانش ضربه خورده بود (کسانی که به او نزدیک بودند و می‎دانستند که او هیچ کدام از آنها که می‎گفتند نیست بخاطر مصلحت خودشان به او ظلم کردند و به خیال خودشان گفتند که یوسف را در چاه می‎اندازیم و بعد توبه می‎کنیم و خوب می‎شویم !) و به چاه افکنده شده بود، به حصر دچار شد. سالها بدترین تهمتها را به او زدند. سالهای طولانی و سختی بود. سن من به اوایل آن سالها قد نمی دهد. اما از وقتی که به یاد دارم اندوه مظلومیت جانکاه او خانه ما را بیت الاحزان کرده بود.

اما این روزها فرق می‎کرد. این روزها بوی پیراهن یوسف و نوید پیروزی از دور به مشام می‎رسید. در این روزها خیلی ها به اشتباه خود پی برده بودند و بطور مستقیم یا غیر مستقیم به ظلمی که - ولو فقط با سکوت خود - در حق این عزیز مظلوم کرده اند معترف بودند و مجددا به سوی او دست دوستی دراز می‎کردند و البته آیت الله منتظری هم یوسف وار دست آنها را به گرمی فشرده بود و آنان را بخشیده بود و کوچکترین گله ای از هیچ یک از آنها نکرده بود و بدی هیچ کس را به رویش نیاورده بود و فقط به اصلاح خداپسند حکومت با کمک همدیگر تأکید کرده بود.

(قال لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم و هو أرحم الراحمین ) (یوسف ) گفت امروز بر شما سرزنشی نیست خدا شما را می‎آمرزد و او مهربانترین مهربانان است .

و مسلما با پیروزی جنبش سبزمان آنهایی که هنوز لجاجت می‎کردند به زودی مجبور می‎شدند به گناه خود اعتراف کنند تا وعده خدا به یوسف و دوستدارانش به طور کامل انجام شود.

و ناگهان در اوج این روزها او تنهایمان گذاشت و رفت . قبول دارم خیلی خسته شده بود. اما نمی شد چند روز بیشتر پیشمان بماند؟

نفهمیدم چطور فردا شد. هنوز هم ناباور بودم . ساعت هشت از دوستی که نزدیک بیت بود جویای شرایط شدم . گفت که صدای "عزا عزاست امروز" کوچه را برداشته . بالاخره خودم را حدود ساعت هشت و نیم رساندم به بیت . خیابان ساحلی مملو از جمعیت بود. من اما از طرف صفائیه رفتم و کوچه هنوز جا داشت . جوانی جمعیت کوچه را برای شعار دادن رهبری می‎کرد: "یا حسین میرحسین ". جالب بود که مردها همراهی می‎کردند ولی زنها زیاد نه ! احتمالا قمی بودند و تابحال در چنین تجمعاتی شرکت نکرده بودند. ولی ما که دانشجو هستیم و حسابی آبدیده شده ایم ، نرسیده شروع به فریاد زدن کردیم . زنها اول کمی نگاهمان می‎کردند. بعد کم کم جوابها بلندتر شد: "این ماه ماه خونه ، یزید سرنگونه " ... (ان شاءالله ).

پیکر پاک ایشان رسید. دوست داشتم گریه کنم ولی جایش نبود. باید قوی می‎بودم . اگر زینب به جای روشنگری گریه می‎کرد ما امروز کربلا را نمی فهمیدیم . نمی دانم فریادهای بلند یک دختر که از عمق وجودش برمی آمد و دستی که چهار، پنج ساعت مستمر پارچه سبز رنگی را بالا نگه داشته بود چقدر روح آن عزیز را شاد می‎کرد، اما مطمئنم که بی تأثیر نبود. در آن جمعیت عظیم که به معنی واقعی ، اقشار مختلف مردم از نقاط مختلف ایران در آن حضور داشتند، برای من گهگاه دیدن دوستان و اقوامی که باور حضورشان در آن جمع واقعا سخت بود التیام بخش درد مظلومیت آن عزیز کوچ کرده بود. حضور روحانیون (ملبس و یا بی لباس ) هم قابل توجه بود.

به سمت حرم حرکت کردیم . استقبال خوب اکثریت جمع از شعارهای سیاسی از همان اوایل صبح ، مراسم تشییع را به یک راهپیمایی سیاسی تبدیل کرده بود که البته بی تناسب هم نبود; این صدای آیت الله منتظری بود که سالها هنگام حیاتش گوش شنوایی نیافته بود و حالا پس از مرگش از حنجره بغض آلود ما دوستدارانش انعکاس می‎یافت : "وصیت منتظری پایان این دیکتاتوری "، "منتظری مظلوم راهت ادامه دارد"... گلوی او سوتکی شده بود به دست ما کودکان گستاخ و بازیگوش !

با اینکه تقریبا در جلوی جمعیت تشییع کننده بودیم به داخل حرم راه پیدا نکردیم . حرم از قبل مملو از جمعیت مشتاقان شده بود. بعد از نماز همراه با جمعیت به سمت میدان شهدا حرکت کردیم . نیروی انتظامی در چند جای مسیر مثل میدان شهدا که تقاطع است سعی می‎کرد به جمعیت بقبولاند که تشییع تمام شده و باید به خانه ها برگردند. پیکر پاک آن مرد مظلوم دیگر با ما نبود ولی انگار جمعیت عزادار هنوز توانایی باور این اندوه را نداشت ; شعارها هنوز با قدرت تمام ادامه داشت . بدون توجه به حرفهای پلیس جمعیت به سمت خیابان ساحلی (شهید محمد منتظری ) حرکت کرد. در پیاده روها جمعی از مردم ایستاده بودند و ناباورانه به ما نگاه می‎کردند که فریاد می‎زدیم : "نترسید نترسید ما همه با هم هستیم "، "سکوت هر مسلمان خیانت است به قرآن "، "ایرانی باغیرت حمایت حمایت "... گاهی برخی از آنها به جمعیت می‎پیوست و همصدای ما می‎شد.

ترس مردم قم که سالها در خفقانی باورنکردنی زندگی کرده بودند و حاصل زندگی آنها در قم بیش از هر چیز دیگری محافظه کاری و دورویی و سکوت و خودخوری در جمع و جامعه و فریاد زدن فقط در خفا بود کم کم می‎ریخت . با چشمان خود می‎دیدند که ما هم مثل آنهاییم فقط با توکل به خدایمان قدرت شکستن پوسته مصلحت طلبی را پیدا کرده ایم . فکر می‎کنم حضور گسترده سبزهای قم هم خیلی موئثر بود. ما که با تیپهای اکثرا تابلویمان شاید بیشتر از مردم شهرهای دیگر از لحاظ ظاهری به همشهری هایمان شبیه بودیم (دختران چادری و پسران ریشو و بعضا پیراهن های روی شلوار افتاده ! ظاهرمان اوایل مراسم کمی مهمانانمان را ترسانده بود. مردان عزادارمان را با لباس شخصی ها اشتباه گرفته بودند و فکر کرده بودند که جلوی ما نمی شود شعار داد...) بیشتر به ریختن این جو وحشت و ترس کمک می‎کردیم . گروهی از قمی های جوان و میانسال در بین جمعیت در حال بحث بودند; آنها که معلوم بود مثل من از دیدن این جمعیت بی نظیر و بی پروا در قم به وجد آمده اند خاطراتشان را از سابقه تجمعات گسترده قم تعریف می‎کردند و به اتفاق ، هم عقیده بودند که قم تاکنون چنین جمعیتی را به خود ندیده .

شعارهایی که من در تجمع شنیدم با وجود تند بودن بیشترشان مناسب و خوب بود. شعارها با این که متصدی خاصی نداشت ترکیب جالبی بود از شعارهای مربوط به غم از دست دادن این مرجع عزیز، مسائل مربوط به ماه محرم و مسائل مذهبی و البته شعارهای همیشگی جنبش سبز که برای جو قم و بیدارکردن وجدان برخی مردم مذهبی و مومن و در عین حال فریب خورده و ناآگاه قم بسیار مفید بود. شعارهایی مثل "الله اکبر، بسیجی باغیرت خواهرشو نمی زد"، "نصر من الله و فتح قریب ، ما اهل کوفه نیستیم پول بگیریم بایستیم "، "تجاوز توی زندان ، اینم بود توی قرآن ؟"، "این ماه ماه خونه ، یزید سرنگونه "، "یا حضرت معصومه ، منتظری مظلومه "، "پیرو راه حسین ، منتظری میرحسین "، "بسیجی واقعی ، همت بود و باکری "، "مراجع مراجع ، هیهات منا الذلة "، "عکس امام رو نیزه هاست ، مرگ بر این حکومت عمروعاص "، "درود بر خمینی ، مرگ بر دیکتاتور"، "اگر امام حالا بود، شک نکنید با ما بود"، "اگر امام زنده بود، تو حصر خانگی بود" و بسیاری شعارهای دیگر، دروغهایی که رسانه های دولتی به برخی مردم سنتی قم درباره ضد دین بودن سبزها گفته بودند را به خوبی آشکار می‎کرد. در کل هرچند برخی از دوستان و دشمنان گفتند که شعارها ساختارشکنانه بوده ولی من منظورشان را نمی فهمم . [ . . . ] 
بگذریم ...

به خیابان ساحلی که رسیدیم حدود ساعت دوازده بود. هنوز جمعیت نسبتا زیاد بود و با وجود خستگی فراوان انگار کسی هنوز قصد رفتن نداشت ، کم کم به نظر می‎رسید که تذکرات نیروی انتظامی برای ترک محل بی نتیجه است . اینجا بود که گروه کوچکی به اصطلاح بسیجی به جمع ما پیوست و شروع کرد به اجرای نمایشهای تحریک آمیز همیشگی اش . عکسهای آیت الله خمینی و خامنه ای را به همراه داشتند. من که چند ساعتی از اخبار به دور مانده بودم یک لحظه فکر کردم شاید در این چند ساعت آیت الله خامنه ای هم تمام کرده که اینها عکسش را آورده اند در مراسم تشییع ... وسط جمعیت در خیابان شروع کردند به نماز خواندن ! جوابشان خیلی زود ساخته شد: "محلتون غصبیه ، نمازتون باطله ". شروع به سنگ پرانی گسترده و از راه نزدیک به سمت ما کردند که در اینجا خیلی از جمعیت به هم ریخت و پراکنده شد. مادری به دختر نوجوانش اصرار می‎کرد که بس است دیگر بیا برویم ، مراسم تمام شده و دختر با خشم و ناراحتی جوابش را می‎داد: "مادر ! حالا یک بار در قم یک تظاهراتی شده ! هی می‎خواهی برویم ..." می‎خواستم جوابش را بدهم که اگر با هم باشیم ما هم می‎توانیم بارها در همین قم مان تظاهرات برپا کنیم اما سنگی به سرم اصابت کرد و مجبور شدم به سمت کوچه بیت بدوم و پناه بگیرم .

فشارها کم کم بیشتر می‎شد. کمی هم گاز فلفل نوش جان کردیم ... حدود ساعت یک بود و کوچه بیت مملو از جمعیت بود. نمی شد تکان خورد. ناگهان جمعیت به طور ناگهانی عقب نشینی کرد. نمی توانستم ببینم چه کسانی حمله کرده اند. بخاطر ازدحام و فشردگی بیش از حد جمعیت امکان حرکت اختیاری وجود نداشت و موج جمعیت مرا با خود می‎برد. در این لحظات انگار بغض جمعیت منفجر شد، جمعیت ناگهان یک صدا فریاد شد: "مرگ بر [ . . . ] ! مرگ بر [ . . . ] ..." چند دقیقه ای این شعار ادامه داشت . خودم هم باور نمی کردم چنین شعاری را در قم فریاد زده باشم ! در این دقایق بود که بالاخره به اصرار مردهایی که در کوچه بودند و نگران سلامتی ما دخترها بودند (کوچه دیگر تقریبا از زنها خالی شده بود) ما چند دختر باقیمانده هم مجبور به ترک محل و بازگشت شدیم .

اما این روزها حال و هوای قم جور دیگریست . مردم قم در این چند روزی که از آن معجزه غیرقابل پیش بینی گذشته به راحتی در خیابان و تاکسی سر حرف را با غریبه ها باز می‎کنند و با هم از خوبیهای آیت الله منتظری و علت مخالفت حکومت با او و نیز از ظلمی که به او شده (و ما قمی ها بیشتر از همه شاهدش بودیم ) حرف می‎زنند و یا سعی می‎کنند به جوانترها از خاطراتشان از این عالم از خود گذشته بگویند... بعد از آن روز سبز، تخت سلطنت حاکمان ظالمی که دوست داشتند فکر کنند و به دیگران بقبولانند که در قم پایگاه مردمی دارند به شدت لرزید و عصبانیت جنون آمیزشان از تک تک حرکاتشان بعد از آن روز عیان است . جو خفقان قم بعد از بدرقه سبز و با شکوه آن پیر دلسوز واقعا رو به تغییر است ، و ما این را مدیون آن مجاهد عالیقدر هستیم که همه زندگیش و حتی مرگش برایمان پر از برکت بود، و البته مدیون مهمانان عزیز سبزمان که به سبزهای قم شهامت حضور دادند. امیدوارم سی آذر آخرین روز سبز قم نباشد... ان شاءالله .