صفحه ۳۰۸

خلخال چهارمین تبعیدگاه

س: علت انتقال حضرتعالی از طبس به خلخال چه بود؟ شنیده ایم در آن هنگام یکی از فرزندان کوچک شما در طبس بوده و ساواک ملاحظه این را نکرده که آن بچه آنجا تنها می‎ماند، لطفا در این باره توضیح بفرمایید.

ج: قضیه به این شکل است که هم آن موقع که مرا از طبس می‎خواستند ببرند و هم آن زمان که از سقز مرا بازداشت کردند خانواده ما اتفاقا آنجا نبودند، درست پس از یک سال که ما در طبس بودیم در یک روز تابستان که هوا بشدت گرم بود و خانواده به نجف آباد رفته بودند و فقط یکی از فرزندانم پیش من بود بدون اینکه قبلا مرا در جریان بگذارند یکدفعه آمدند و گفتند که ما مامور هستیم شما را ببریم،من گفتم: "باید این بچه را دنبال خودم بیاورم، من چطور این بچه را در شهر غربت تنها بگذارم، اثاثیه ما هم اینجاست "، گفتند: "نه نمی شود توخودت تنها باید به همراه ما بیایی !"، من خیلی اصرار کردم که بچه را ببرم ولی قبول نکردند، بعد من به همسایگان و یک نفر به نام " جعفر آقا موسویان " قضیه را گفتم و بچه را به آنها سپردم. بچه همین پسر ما "سعید" بود که آن وقت پیش من مانده بود.

بالاخره مرا به دست دوتا ژاندارم خشن دادند که ببرند در گاراژ سوار اتوبوس کنند، به هنگام خداحافظی، چند نفر از پلیسها را دیدم که دارند گریه می‎کنند! مردم طبس خیلی به من علاقه پیدا کرده بودند. بدون سرو صدا مرا بردند گاراژ سوار اتوبوس کردند به سمت تهران، البته نگفته بودند کجا می‎خواهیم برویم، به فردوس که رسیدیم -از طبس تا فردوس حدود 32 فرسخ است - اتفاقا اتوبوس که دم قهوه خانه نگه داشت دیدم آقای ربانی املشی از این طرف خیابان دارد به آن طرف خیابان می‎رود -مرحوم آقای ربانی املشی به فردوس تبعید شده بود- من به ژاندارمهایی که همراهم بودند گفتم: "اجازه بدهید من پیاده شوم و با این آقا یک سلام علیک بکنم "، گفتند: "نه نمی شود"، گفتم: "مگر نمی خواهید چای بخورید؟" گفتند: "نه، چای نمی خوریم "؛ هر چه اصرار کردم بی فایده بود، مسافران اتوبوس همه اهل طبس بودند و از اینکه مرا می‎بردند خیلی ناراحت بودند.

ناوبری کتاب